انتظار عاشقانه

پیام خاله سمیرا به نی نی

از خاله سمیرا به نی نی: سلام عزیزززززززززززززززززمممممممممممم سلام خوشگلممممممم سلام ماه من سلام ستاره ی زیبای من عاشقتم  می دونم که الان تو پیش مامان سیمایی ولی ما همه این جا برای اومدنت لحظه شماری می کنیم و منتظرتیم و داریم شرایط رو آماده می کنیم برای اومدن دوست داشتنی ترین هدیه خدا تا زیباترین نی نی دنیا به چمع ما بیاد و ما را با دیدنش به اوج خوشحالی برسونه قربونت برم که هنوز نیومده دل هممون رو آب کردی lمی دونی عزیزه دلم من خیلی خوشحالم که خداجون تو رو به ما داد البته یه چیزدیگه هم احتمال می ره این که وقتی یه شب ما خواب بودیم بابانوئل اومده و تو رو گذاشته تو کلاهش و رفته می دونی از وقتی تو خبر اومدنت رو دادی  ...
29 ارديبهشت 1393

نی نی دخملی یا نی نی پسر؟؟!!

فرشته کوچک ما ببخشید که تازه امروز دارم این مطلب رو می نویسم از روز دوشنبه 93/2/15 که بالاخره پس از انتظارهای فراوان فهمیدیم تو نی نی دخملی، من هی می خوام حرف دلم رو بنویسم و هی نمی شه!!! خیلی دوست دارمممممم!! یه عالمه روز دوشنبه که برای تعیین جنسیت رفتیم سونوگرافی نیلو من بودم و بابا رضا و مامان جان، یه حس عجیبی داشتم، خیلی خوشحال بودم که بالاخره می فهمیدم تو چی هستی! از طرفی هم خیلی دلهره داشتم، انگار یکی داشت توی دلم رخت می شست... سعی می کردم به روی خودم نیارم که تو دلم چیه... تو که می دونی تو دلم چی بود...!!! بعد از اینکه یه عالمه نشستیم تا نوبتمون شد بابا رضا گفتش سیما اگه رفتی و نی نی مون دخمل بود اومدی بیرون یه چ...
29 ارديبهشت 1393

امروز یهویی یادم اومد که کی فهمیدم تو هستی!!!

فرشته کوچک ما ساعت دقیقاً 17:53 دقیقه است... نشسته بودم داشتم تو وبلاگت می گشتم. در همین حین یهویی فکرم به این مشغول شد که من دقیقاً چه روزی فهمیدم که پروانه خوشگلم اومده تو دل مامانش ... کلی فکر کردم و ناگهان فکرم جرقه ای زد... یادم اووووومد... یادم اوووومد... کلی خوشحال شدم از این اکتشاف بسیار مهم... فک کنم حسم مثل حس نیوتن بود وقتی سیب خورد تو سرش و قانون جاذبه رو کشف کرد !!! روز 30 بهمن سال 1392 بود که یه روز صبح من از خواب بیدار شدم و پس از کلی آزمایش روی خودم فهمیدم که یه پروانه کوچولو بالهاشو باز کرده و داره میاد بشینه روی قلب مامانی و باباییش ... خدایا شکرت... امروز خیلی روز خوبی بوووود       &...
4 ارديبهشت 1393

اولین دفعه ای که بابا رضا باهات حرف زد می دونی چی بهت گفت؟؟!!

فرشته کوچک ما دیشب که داشتیم از خونه مادر جون برمی گشتیم من داشتم برای بابایی کلی حرف می زدم و می گفتم که چیا در مورد بچه ها توی کتابی که خریدم خوندم، داشتم بهش می گفتم که تو کتابه نوشته بوده که با نی نی تون حرف بزنین تا اون با صداتون از همین الان آشنا بشه... یهویی بابایی جونت شروع کرد به حرف زدن با تو... بهت گفت که ما الان داریم از خونه مادر جون میریم خونه خودمون و اینکه داریم از کدوم خیابونا می گذریم، بعدش منم شروع کردم به کمک کردن بهش و خلاصه دو تایی کلی باهات صحبت کردیم...خیلی جالب و با مزه بود...نمی دونم واقعاً تو صدای مامانی و بابایی رو شنیدی یا نه!!!! امیدوارم شنیده باشی پروانه ناز ما ...       ...
1 ارديبهشت 1393
1